راستش را بخواهيد پول داشتيم، اما همه چيز آنقدر گران شده بود كه انگار اصلاً پول نداشتيم!
تاريخ انتشار: سه شنبه ۲۲ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۱۲
امسال تا دلتان بخواهد عيد زيبايي داشتيم، تا دلتان بخواهد از لابهلاي صفحات روزنامهها درخصوص مكانهاي ديدني مطلب خوانديم، فيلمهاي رنگارنگ ديديم و تا دلتان بخواهد آرزوهاي قشنگ داشتيم، امسال همه چيز داشتيم.
اما... اما پول نداشتيم (راستش را بخواهيد پول داشتيم، اما همه چيز آنقدر گران شده بود كه انگار اصلاً پول نداشتيم!) ما هم از خدا خواسته همين مشكل كوچك را بهانه كرديم و در كنج خلوت تنهايي خودمان خزيديم و هي غصه خورديم و غصه خورديم.
حسابي كه غصه خورديم تازه يادمان افتاد كمي فكر كنيم، بعد كمي فكر كرديم و به قول قديميها كلاهمان را قاضي كرديم، ديديم انصافاً چه امكانات گستردهاي در اختيار داريم، دقت بفرماييد، آب آشاميدني، برق، تلفن، درخت، تيرچراغ برق، خيابان آسفالت، سقفي به بلنداي آسمان و... كه ما بيتوجه به همه آنها چسبيديم به همان مشكل كوچك و در كنج خلوت تنهايي خودمان نشستيم و هي كتاب خوانديم، آنقدر كتاب خوانديم تا نگاهمان به دنيا عوض شد، آنقدر عوض شد (نگاهمان را عرض ميكنيم) كه دريچههاي روشن و بزرگي (به اندازه كره زمين) روي زندگي ما باز شد، باز باز.
بعد از باز شدن اين دريچههاي بزرگ بود كه ما شديداً تحت تاثير قرار گرفتيم و فهميديم چقدر خوشبخت و پولداريم و باز فهميديم... بگذريم.
داستان پاياني ما را بخوانيد شايد اين دريچههاي بزرگ روي شما هم باز شود.
روزي روزگاري تاجر ثروتمندي در مسير سفر خود به دور دنيا به دهكده ساحلي كوچك و زيبايي رسيد. در همان زمان ماهيگيري پير از قايق كوچكش پياده شده و با ماهيهايي كه صيد كرده بود از كنار مرد تاجر رد شد. مرد تاجر با ديدن ماهيگير از او پرسيد: «چقدر طول كشيد كه اين ماهيها را صيد كنيد؟» ماهيگير گفت: «خيلي كم!» تاجر پرسيد: «چرا ماهيهاي بيشتري صيد نكرديد؟».
ماهيگير گفت: «همين تعداد ماهي براي سير كردن خانواده من كافي است» تاجر پرسيد: «هر روز كار شما اين است؟» ماهيگير گفت: «من هر روز تا دير وقت ميخوابم، كمي ماهيگيري و كمي هم با بچهها بازي ميكنم، بعد به دهكده ميروم و تا دير وقت با دوستانم تفريح ميكنم».
تاجر پرسيد: «ميخواهيد پولدار شويد؟» ماهيگير خوشحال شد و پرسيد: «چطوري؟» تاجر گفت: «بايد ماهيهاي بيشتري صيد كنيد تا با فروش آنها قايق بزرگتري خريداري كنيد و با درآمد آن قايق، قايقهاي ديگري بخريد و بعد با استخدام چند نفر ماهيهاي بيشتري صيد كنيد و بعد...».
ماهيگير پرسيد: «بعد از آن چه كار كنيم؟» تاجر گفت: «بعد مغازهاي خريداري كنيد و به جاي فروش ماهيها به واسطهها، آنها را مستقيماً به مشتريهايتان بفروشيد، در نتيجه درآمد بيشتري خواهيد داشت و ميتوانيد كارخانهاي خريداري كنيد و پس از آن وقتي كاملاً پولدار شديد اين دهكده كوچك را ترك ميكنيد و...» ماهيگير پرسيد: «اين كار چند سال طول ميكشد؟».
تاجر گفت: «15 تا 20 سال» ماهيگير پرسيد: «بعد از آن چه كار كنيم آقا؟» تاجر گفت: «بعد از آن ميتوانيد سهام كارخانه را به قيمت بالايي بفروشيد و ميليونها دلار پول داشته باشيد.»
ماهيگير پرسيد: «ميليونها دلار؟ اين فوقالعاده است، اما... اما بعد از آن چه كار كنيم؟» تاجر گفت: «آن موقع بازنشسته ميشويد و ميتوانيد با ثروت زيادي كه داريد در يك دهكده ساحلي كوچك و آرام، ويلايي خريداري كنيد و صبحها تا دير وقت بخوابيد و روزها كمي ماهيگيري و كمي هم با بچههايتان بازي كنيد و شبها هم تا دير وقت با دوستانتان به تفريح برويد.» ماهيگير گفت: «اين خيلي خوب است، اما... ما الان هم همين كار را ميكنيم!»
ملتفت كه هستيد، ما عيد امسال همان كاري را كرديم كه 30 سال بعد اگر پولدار شويم، ميكنيم، خزيدن در كنج خلوت تنهايي و...!
عجالتاً خدا بيامرزد خسرو شكيبايي را كه با آن صداي دلنشينش ميگفت: