سرهنگ قذافي كه درجه سرهنگي را هم خودش به خودش داده بود خيلي زود فراموش كرد كه تاريخ در گذر است، تحولات مختلف سياسي، اقتصادي و اجتماعي جغرافياي جهان را پيوسته تغيير ميدهد
تاريخ انتشار: شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴۵
نويسنده : علي اكبر عبدالرشيدي
در هفتهاي كه گذشت جنازه سرهنگ معمر قذافي رهبر سابق ليبي در جايي در عمق صحراي ليبي به زير شنها سپرده شد و يك دوران طولاني در تاريخ ليبي پايان گرفت. سرهنگ قذافي به همراه بسياري از همقطارانش به گروه ديگري از ديكتاتورهايي پيوست كه تاريخ خواهد كوشيد تا ياد، خاطره، ميراث و نامشان را فراموش كند.
سرهنگ قذافي را اول بار در سال 1986 در جريان يك كنفرانس بينالمللي در زيمبابوه ديدم. چند ماهي از بمباران ليبي به وسيله نيروهاي آمريكايي نگذشته بود. قذافي بعد از آن بمباران چند ماهي به انزوا گرائيده و در برابر رسانهها ظاهر نشده بود. به گفته خودش من اولين خبرنگاري بودم كه بعد از آن سكوت با وي مصاحبه كردم. هرچه توانست عليه آمريكا و شخص رونالد ريگان رئيسجمهوري آمريكا گفت.
مصاحبه كه تمام شد هيچ خبرنگار عربي كه در آن صحنه بود حاضر به ترجمه سخنان او نشد. سرهنگ با نخوت و تكبر زيادي سخن گفته بود. صدايش به سختي از لاي دندانهايش بيرون ميآمد. كسي نميتوانست بفهمد او چه ميگويد. چند ماه پيش كه او را در حال فرياد كشيدن در برابر دوربين تلويزيونها ديدم انگار چهرهاي متفاوت يافته بود و ديگر از آن نخوت و كبر خبري نبود.
نفرت عجيبي از سرهنگ در ميان خبرنگاران موج ميزد. كسي او را جدي نميگرفت. و كسي هم او را جدي نگرفت. او به يك شوخي سياسي در تاريخ اخير جهان ميمانست كه گويا اشتباها در ميان افرادي چون عبدالناصر، بومدين، حافظ اسد و مانند آنها قرار گرفته بود.
بار دوم در سال 1989 در بلگراد ديدمش. امكان مصاحبه با او دست نداد. براي شركت در يك كنفرانس بينالمللي آمده بود. اعلام كرده بود كه در ميداني در شهر بلگراد چادر خواهد زد و سوار بر اسبي عربي به سالن كنفرانس وارد خواهد شد. گفته بود چند شتر هم با خود به بلگراد ميآورد تا در كنار چادرش باشند و در پايان كنفرانس آنها را به باغ وحش بلگراد هديه كند.
سرهنگ در اغلب نشستهاي بينالمللي جزو «شيرين»ترين «سوژه»هاي خبري بود. خبرنگاران از جاهطلبي او با خبر بودند. نقاط ضعف او را به خوبي ميدانستند. او را احاطه ميكردند و حركات و سكنات مسخره او را به تصوير ميكشيدند.
قذافي صبح با لباس گشاد افريقايي زردرنگ ظاهر ميشد؛ پيش از ظهر با كت و شلوار ميآمد؛ عصر با لباس محلي يكپارچه قرمز رنگ؛ شب با لباس نظامي و خلاصه نيمي از نيروي خود را صرف اين گونه رفتارهاي مضحك ميكرد. گروهي از دختران محافظ خود را هم همراه داشت. وقتي راه ميرفت آنها كه هم محافظ، هم پرستار، هم منشي و هم نديمه او بودند همراهيش ميكردند.
يك بار عكسي از خودش بر سينه نصب ميكرد، چند ساعت بعد عكس عمرمختار را روي كتش قرار ميداد، هرچه مدال و نشان هم كه خودش به خودش داده بود از بالاي شانه تا زير جيب كتش آويزان ميكرد. يك بار موهايش را افشان ميكرد. بار ديگر آنها را زير كلاه پنهان ميكرد. در لحظاتي عينكهاي تيره آفتابي بر چشم ميزد و چند دقيقه بعد عينك را بر ميداشت.
در بين خبرنگاران معروف بود كه وي منش و شيوه رفتار يك رهبر سياسي را ندارد؛ خصوصيات يك رهبر مترقي انقلابي را هم ندارد و زباني را هم كه در سخنرانيها و مصاحبهها به كار ميگيرد زباني نسنجيده و نامعقول است.
جرج تنت رئيس اسبق سازمان سيا در خاطرات ده ساله مديريت خود بر سازمان سيا مينويسد نگراني عمده قذافي در سالهاي اخير تنها يك نكته بود و آن اين كه تكليف سيفالاسلام و فرزندان ديگرش را در دوران بعد از خود روشن كند. وي علنا از رهبران غرب و به خصوص ايالات متحده آمريكا خواسته بود كه جانشيني سيفالاسلام را به رسميت بشناسند تا او حاضر باشد هرگونه همكاري را با آنها صورت دهد. گويا وعده تلويحي غرب براي به رسميت شناختن رهبري سيفالاسلام موجب شد كه قذافي يكباره همه چيز خود و ليبي را در طبق حراج در برابر غرب قرار داد. اما انگار سرهنگ نميدانست غربيها و حتي «سيلويوي عزيز» كه زماني دستش را ميبوسيد تا زماني با او مماشات خواهند كرد كه منافعشان تامين گردد.
قذافي با فرهنگ عشايري و باديهنشيني خود اساسا نميتوانست بفهمد كه كشورهاي غربي ابتدا سعي ميكنند حريف خود را با مكر و فريب ضعيف كنند، مشتش را باز كنند، سلاحش را از دستش بگيرند و آن گاه ضربه ناگهاني خود را بر او وارد كنند. او گمان برده بود كه آن بوسهها كه از سوي توني بلر و سيلويو برلوسكوني بر دست و صورتش زده ميشود و آن تعريفها و تمجيدهايي كه از او به عمل ميآيد به دليل شخصيت خود او است. در حالي كه او در همه اين لحظهها مشغول خالي كردن پشت خود بود.
فيدل كاسترو رهبر كوبا نيز در كتاب خاطراتش ماجراي سفر به ليبي و رفتنش به چادر پدر قذافي در وسط صحراي ليبي را شرح داده است. تنها قسمت طنزگونه اين كتاب ماجراي همين سفر است. كاسترو در ميان صحرا با شگفتي ميبيند چگونه قذافي يك كارخانه برق براي مصرف پدرش احداث كرده و چگونه بزرگترين «ديش» گيرنده ماهواره را براي پدر پير اما خوشگذرانش نصب كرده است.
روزي كه به ترابلس رفتم و از شهر كوچك ترابلس و كشور هفت ميليوني ليبي ديدن كردم كاملاً دريافتم كه قذافي درست مانند يك رئيس قبيله ليبي را اداره ميكند نه مانند يك سياستمدار. او همان طور كه نشانها و مدالهاي نظامي مختلفي ميساخت و بر سينه آويزان ميكرد براي خود نيز عنوانها و القاب مختلف ميساخت و به خورد مردم ليبي ميداد: «قائد ابدا»، «مهندس نهر الصناعي»، «قائد ثور الاخضر» و آخرين عنوانش «ملكالملوك الافريقية».
قذافي وقتي چنين عناويني را به نام خود به ثبت ميرساند ظاهرا فراموش كرده بود كه در سال 1969 در جو سياسي آن روز افريقا با هدف برچيدن بساط پادشاهي ملك ادريس السنوسي به سرهنگ جمال عبدالناصر اقتدا كرده بود. او با درجه سرگردي از درون ارتش كوچك سلطنتي ملك ادريس كودتا كرده و به قدرت رسيده بود. اما انگار در آخرين گام كوشيد پاي خود را جاي پاي ملك ادريس بگذارد و خود را ملكالملوك بخواند.
كودتاهاي پي در پي دهه 1956 تا 1970 در شمال افريقا و خاورميانه عربي در فضاي سياسي نخ نما شده بعد از جنگ جهاني دوم رخ ميداد اما سرهنگ قذافي كه درجه سرهنگي را هم خودش به خودش داده بود خيلي زود فراموش كرد كه تاريخ در گذر است، تحولات مختلف سياسي، اقتصادي و اجتماعي جغرافياي جهان را پيوسته تغيير ميدهد و مردم جهان از جمله مردم ليبي هم پيوسته تحت تاثير تحولات گوناگون هستند.
قذافي هرگز اين تغييرات و تحولات را نديد و انگار در زمان كودتا و در سال 1969 باقي ماند و هرگز پا از آن نقطه فراتر نگذاشت.