مختار در ورودي کاخ ابن زياد ايستاده و به تخت خالي او مي نگرد(در ذهن خويش): خب جناب حاکم عراقين، اين هم تخت بخت!
مبارکت باشد. تکيه که بدهي، خواهي ديد که رؤيا نيست... رؤيا نيست... رؤيا نيست...
مختار(با صداي بلند): ابا مفلس، بگو تخت را بردارند!
ابا مفلس: جسارت است امير، چاکران خيلي زحمت کشيده اند تا طبق آداب و رسوم قصر، تخت را بيارايند. عيب و ايرادي در آن ديديد؟
مختار: ايراد آن در بي عيبي آن است! برش داريد و جاي آن کرسي ساده اي بنشانيد.
ابراهيم: هر مرکبي پالان خودش را مي خواهد ابو اسحاق. نشاندن کرسي ساده به جاي تخت در اين قصر مجلل، وصله ناجوري است.
مختار: جلوه اين تخت، خلق و خو را عوض مي کند ابراهيم. قرار است ما سوار بر تخت باشيم يا تخت سوار ما! ؟ سادگي ما در اين قصر، وصله اي ناجور نيست، شکوه اين قصر مجلل در برابر سادگي ما وصله ناجوري است! ما چند صباحي بيشتر مهمان اين قصر نيستيم ابراهيم. کودک نوپاي حکومتمان که راه رفتن بلد شود، جل و پلاسمان را جمع مي کنيم و در بنايي ساده بر کرسي قضاوت مي نشينيم. قرار بود حکومتمان رنگ و بوي علي را داشته باشد.
کيان: ابراهيم، حيف نيست ابواسحاق بر تختي بنشيند که بوي پسر مرجانه را مي دهد؟!
ابراهيم: من مجاب شدم برادر ايراني. مردم مشتاق اند تا پس از سالها، خطبه هاي علي وار بشنوند.
مختار: بار گراني است بر دوشمان. خدا کند شرمنده علي نشويم.
* مختارنامه/ داود ميرباقري/ 1381 - 1389