آيا دقت کردهايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم ميخوريم. در پس هر جملهاي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را ميخوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان ميآوريم و يک آبي هم رويش.
آيا دقت کردهايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم ميخوريم. در پس هر جملهاي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را ميخوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان ميآوريم و يک آبي هم رويش.
کنار پارک بازي روي يک نيمکت نشسته بودم و بازي بچهها را نگاه ميکردم كه مرد و زني تقريباً ميانسال کنارم نشستند. مرد يک هندزفري روي گوشش بود و بلندبلند صحبت كه چه عرض كنم فرياد ميزد؛ جوري كه به خيالش نمايندة مجلس شوراي اسلامي است و در جايگاه نطق پيش از دستور ايستاده و دارد سخنراني ميكند:
ـ مرد حسابي به مرگ جفت بچههام كارم گيره، وگرنه مرض نداشتم که زنگ بزنم بهت!
ـ ..؟
ـ خدا شاهده دستم خاليه، به پير، به پيغمبر خودم پول لازمم.
ـ ...؟
ـ نميتونم، بايد فردا اين پولارو بريزي به حساب. حضرت عباسي چکم برگشت ميخوره!
ـ ...؟
ـ دِ آخه اگه ميتونستم جورش کنم، که ميکردم. به ارواح خاک بابام نميشه؛مگه حاليت نيست؟
ـ ...؟
ـ ... دستت درد نکنه.
و بعد گفت وگو به خوش و بش گذشت و صداي مرد هم كمي آرامتر شد تا اين كه مرد تلفنش را قطع کرد. زن در حالي که چيپسي را که در دستش بود با خرت و خورت ميخورد؛ نگاهي به همسرش انداخت و پرسيد:
ـ ...مگه برا فردا چک داري؟
ـ نه بابا، مرتيکة عوضي پولمو نميده!
***
در اين لحظه دخترم گريهکنان به طرفم آمد و گفت: مامان، اون پسره بادکنکم رو ترکوند.
و بعد پسر بچهاي دوان دوان به طرفم آمد و گفت: به خدا تقصير من نبود خاله، داشتم تاب ميخوردم پام خورد تركيد.
دخترم با گريه گفت: نه مامان، به جون بابا الکي ميگه، از قصدکي ترکوند.
پسر بچه باز نگاهي به چشمانم انداخت و گفت: نه به امام زمان، نفهميدم.
من کههاج و واج مانده بودم، به دخترم گفتم: عيبه! خب يه بادکنک؛چرا اينقده قسم ميخوري؟ بريم برات يه بادکنک ديگه بخرم.
از جا بلند شدم و دست دخترم را گرفته، از پارک بازي بيرون رفتيم. از پسر بچة بادکنک فروش سر پارك يک بادکنک براي دخترم گرفتم.
ـ چقد ميشه؟
ـ 800 تومن.
ـ چه خبره عزيزم؟يه بادكنكه!
ـ خانوم، تو روخدا اذيت نکن! اين تن بميره 750 تومن مايه شه. 50 نميخاي به ما بدي؟
ديگر اصراري نکردم و پولش را دادم. سر راه به مدرسه رفتم تا دخترم را ثبت نام کنم. دفتر مدرسه خلوت بود. سلام کردم و روي يک صندلي نشستم. مدير مدرسه و معاونش در حال گفت و گو بودند. مدير مدرسه نگاهي به پروندة يکي از بچهها انداخت و گفت: خانم رمضاني! به امام رضا اگه اين دختره بچة من بود، سرشو گرد تاگرد ميبريدم!
نگاهي به مدير انداخته و گفتم: واقعاً ميتونيد سر دخترتون رو گرد تا گرد ببُريد؟!
ـ درست صحبت کنيد خانوم. مگه من جنايتکارم؟ ولي خب يه جوري تنبيهش ميکردم که آدم بشه.
معاون مدرسه در حالي که پروندههاي داخل فايل کنار دفتر را اينور و آنور ميکرد، گفت: بعضيها خيلي بيخيالند. خدا شـــاهده پارسال خواهــــرم يک ساعت دير اومد، بابام اينقده زدش که جنازهاش افتاد رو زمين.
هاج و واج نگاهي به معاون کرده و گفتم: يعني خواهرتون رو كشت؟
معاون نگاهي به من كرده و گفت: دور از جون؛ زبونتونو گاز بگيرين خانوم!
ـ ببخشيد... خودتون گفتين!
معاون کشوي فايل را به داخل فشار داد ولي گير کرد و داخل نرفت. رو به مديــــر کرد و گفت: تو رو به امام حسين، اينو عوضش کنيد؛ بابا ديگه داغون شده!
ـ ده بار نامه دادم اداره برامون يه فايل بفرسته،به حضرت علي ديگه روم نميشه نامه بدم. خودت که شاهدي!
در اينحال معاون که سرش را به علامت رضايت تکان ميداد، برگهاي را جلوي دستم گذاشت و گفت:
ـ اينجا رو امضا کنيد!
نگاهي به برگه انداختم و بعد امضايش کردم و جلوي معاون گذاشتم. معاون گفت: 10 هزار تومن هم لطف کنيد کمک به مدرسه بديد!
ـ والله الآن که ندارم ؛مي شه بعداً بيارم؟
ـ بسيار خب، ايرادي نداره.
***
از مدرسه بيرون آمدم و به پاســاژ رفتم. جلوي بوتيک کفش فروشي ايستادم. دخترم يک کفش صورتي را نشــــانم داد و گفت : مامان، من اونو ميخوام.
کفش زيبايي بود. داخل مغازه رفته و به فروشنده گفتم: ببخشيد جناب، من اون کفش صورتي، کد صد و دوازده رو ميخوام.
فروشنده شروع کرد به تعريف کردن از کفش که : خدايي دست گذاشتين رو چه کفشي! چرم ماره!...
ـ مگه مار صورتي هم داريم؟
فروشنده که خنده اش گرفته بود گفت: خب رنگش ميکنن خواهر من! شما يه نگاهي به کفش بندازين؛ به ابالفضل اگه کل قم رو بگردين نميتونين لنگه ش رو پيدا کنيد.
ـ ولي چند تا فروشگاه بالاتر، فروشگاه امير هم داشتا!
ـ شما برو اونو بيار، اگه با اين يکي بود؛ به مرگ مادرم من يه جفت مفت ميدم ببري خونه!
ـ واقعاً؟!...
ـ به ارواح خاک بابام ميدم!
ـ خيلي خب، يه ديقه صب کنيد الآن ميام.
به مغازه پاييني رفتم و موضوع را به فروشنده گفتم. پسر جوان در حالي که مشخص بود دلخور شده است گفت: ببر. عمراً مال اون مثل اين باشه!
ـ واه!... به مرگ مادرش و ارواح خاک باباش قسم خورد!
ـ جدي؟!... قسمش راسته خب! چون مادرش وقتيهادي بچه بوده مرده و باباشم که سر و مر گنده است. اوناها؛ اون مغازة رو به رويي هم واسة باباشه!
ـ ببخشيد؛ يه جفت از همين کفش رو صورتيشو بدين ميخوام برا دخترم...
ـ شمارة پاش چند؟
ـ 34
فروشنده کمي کارتونها رو اين طرف و آن طرف کرد و بعد به طرف ويترين رفت و کفش را از ويترين درآورد و گفت: حضرت عباسي، اين سايز بيشترين مشتري رو داره. همين يه جفت رو داريم.شانس شما همون رنگي هم هست که ميخوايد!
ـ قيمتش؟
ـ سي و هشت هزار تومن!
ـ اون يه کفش بچه گونه؟ چه خبره آقا؟!
ـ خدايي اونجا چند ميداد؟
ـ چه کار دارم به اونجا؟...تخفيف بدين بابا!
ـ به خدا راه نداره!
ـ به هر حال خودتون ميدونين؛ اگه اينجا تخفيف ندين، ميرم از اون ميخرم.
ـ شما هزار تومنشم نديدن؟
***
دست دخترم را گرفتم و خواستم از مغازه بيرون بروم، ولي فروشنده صدايم کرد و گفت: خانوم شما چقد ميخواين بدين؟
24 هزار تومن روي ميز گذاشتم. فروشنده پول را شمرد و بعد با دلخوري پس داده، گفت: خداشاهده راه نداره! يه کم انصاف داشته باشين!
با هزار اکراه دست به کيفم برده و هزار تومن ديگر روي ميز گذاشتم و گفتم: آقا، خودتونم ميدونين يه لنگة کفش هميشه سوده! منم از چونه زدن خوشم نمياد. خدايي ديگه هم يه قرون نميدم. يا بدين ببرم، يا كه برم....
فروشنده با غر غر و طوري كه مثلاً نشان ميداد خيلي زياد ناراضي است، كفش را داخل نايلكس گذاشت و گفت: به جون پسرم، فقط پونصد تومن سود كردم!
در همين لحظه پسر جواني وارد مغازه شد و به مغازه دار گفت: خب شادوماد!... چه خبر از ديشب؟ پس بالاخره رفتي قاتي مرغا؟!...
***
لبخندي زدم و در حالي كه از مغازه بيرون ميآمدم، گفتم:مباركه!... ايشالا عروسي پسرتون!
نظرات بينندگان: ۱ نظر انتشار يافته ۰ نظر در صف انتشار ۰ نظر غيرقايل انتشار
۱۳۹۰-۰۵-۲۸ ۱۱:۳۲:۴۶
10هزارتومان کمک به مدرسه :والله الان که ندارم -میشه بعدا بیارم ؟مدیر -اشکالی نداره .
بعد هم کفش میخره اقلا 25 هزار تومان پول میده .
مثل اینکه اخلاق همه اینطوریه.
اخلاق شما هم طوریه که مطلبی با ارزش تر از این نمیتوانید چاپ کنید. (3678)