تيترآنلاين - گزارشی از حضور سرزده رهبر معظم انقلاب در منزل شهید رضایی‌نژاد - نسخه قابل چاپ

گزارشی از حضور سرزده رهبر معظم انقلاب در منزل شهید رضایی‌نژاد

دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌اي , 4 بهمن 1390 ساعت 19:06

حاشيه‌هايي از ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيد داريوش رضايي‌نژاد، از سوي دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌اي منتشر شد


از همان لحظه‌ی ورودمان، دختربچه شروع می‌كند به ورجه وورجه توی اتاق. اسمش «آرمیتا»ست؛ آرمیتا رضایی‌نژاد؛ دختر شهید داریوش رضایی‌نژاد. 5 ساله است. احتمالا خوشحالی‌اش از این است كه امروز این همه مهمان به خانه‌شان آمده. «خانه» كه چه عرض كنم؛ نمی‌دانم با گذشت چندماه، توانسته اینجا را به عنوان خانه قبول كند یا نه. بعد از این كه پدرش را جلوی چشمان او و مادرش شهید كردند، به‌خاطر مسائل روحی، به این محل نقل مكان كرده‌اند. خانه‌ای ظاهرا نوساز كه هنوز به جز یك قاب عكس بزرگ از پدر، چیز دیگری روی دیوارهایش نصب نشده؛ حتی عكس آرمیتا روی دوش پدر هم روی میز است.

سعی می‌كنم سر صحبت را با آرمیتا باز كنم. اما بر خلاف ظاهر بازیگوشش، انگار خیلی اهل حرف زدن نیست. عمویش می‌گوید: «به این راحتی‌ها با كسی كنار نمی‌آید.» ناچار می‌شوم از تخصصم استفاده كنم. می‌روم سراغ حساس‌ترین موضوع برای دختربچه‌ها: «چی كار كردی موهات اینقدر بلند شده؟» جواب می‌دهد: «شیر خوردم.» لحن شیرین كودكانه‌اش بیشتر از بازیگوشی‌هایش جذاب است. كتابی كه دستش هست را نشانم می‌دهد و از روی آن اعداد را می‌خواند. همه عددها را بلد است. به جز «صفر» كه به آن می‌گوید «ده». قبول می‌كند كه تا «20» برایم بشمرد و این كار را می‌كند. بعد هم كلمات نامفهومی زیر لب زمزمه می‌كند و می‌گوید: «تا 30 شمردم. اما تند تند.» ظاهراً یخش آب شده. می‌گویم كتابش را برایم بخواند. كتاب را روی زمین می‌گذارد و دراز می‌كشد برای خواندن كتاب. اما برگه‌های وسط كتاب پاره می‌شود. فوری می‌گوید: «شیطون پارش كرد.» 


كم‌كم عكاس و فیلمبردار هم از راه می‌رسند. شلوغی اتاق، آرمیتا را كمی ساكت و مظلوم می‌كند و كار من را مشكل. پیشنهاد می‌كنم از مادرش اجازه بگیرد و برایم نقاشی بكشد. خوشبختانه انگار از نقاشی هم خیلی خوشش می‌آید. مادرش هم استقبال می‌كند و یك مقوای كوچك و بسته پاستل‌هایش را به او می‌دهد. خودش هم تاج قرمز رنگش را می‌آورد و كنار من مشغول نقاشی می‌شود. البته حواسش هست كه: «اگه اینجا رو به هم ریخته بكنم، مامانم دعوام می‌كنه.»

قرار می‌شود نقاشی خودش را بكشد. اول سر، بعد بدن، بعد دست و پاها. از او می‌پرسم: «پس صورتش كو؟» تذكر می‌دهد كه صبر داشته باشم. اول دهان را می‌كشد و بعد چشم‌ها را. آخر سر هم یك نقطه می‌گذارد و می‌گوید: «حوصله ندارم دماغ بكشم.» پاهای نقاشی كه شبیه دم ماهی می‌شود، نظرش عوض می‌شود: «این پری دریاییه.» بعد هم برای پری دریایی یا همان آرمیتای سابق، یك تاج می‌كشد. لباس پری را بنفش می‌كند و می‌گوید: «لباسش صورتی باشه. از صورتی خیلی خوشم میاد.» و با رنگ زرد، تاج پری را رنگ می‌كند و برای این كه مبادا من رنگ‌ها را اشتباه كنم، توضیح می‌دهد: «زرد همون طلاییه دیگه.» نقاشی كشیدن آرمیتا فرصت خوبی برای عكاس‌ها مهیا می‌كند تا قبل از رسیدن آقا، چند عكس خوب از او بگیرند.

من هم به سمت دیگر اتاق می‌روم، جایی كه مادر در حال صحبت با یكی از مسئولین است و عمو هم با یكی از عكاس‌ها گرم گرفته. در جایی كه بتوانم حرف‌های دو طرف را بشنوم، می‌ایستم. مادر از سوابق همسرش می‌گوید: «متولد 56 بود. اهل آبدانان ایلام هستیم. دو سال جهشی خوند و دیپلمش رو تو 16 سالگی گرفت. برای این كه به خانواده فشار مالی نیاد، رفت دانشگاه مالك‌اشتر؛ مهندسی برق. همیشه شاگرد اول بود. حتی توی دانشگاه. قرار بود از مهرماه دكتراش رو شروع كنه. استادی كه باهاش مصاحبه كرده بود، خیلی ازش راضی بود.» اینها را می‌گوید و لابه‌لای حرف‌هایش، چند چیز دیگر هم می‌گوید و بعد تذكر می‌دهد كه: «البته اینا رو كه نباید منتشر كنید.» و این چند چیز، از موضوع تحقیقات «داریوش» هست تا جایگاه مدیریتی و علمی‌اش. عمو هم آن طرف دارد همین حرف‌ها را می‌زند.

خود مادر، كارشناسی ارشد علوم سیاسی‌اش را از دانشگاه علامه گرفته. البته دوره لیسانسش را دانشگاه تهران بوده و همانجا از طریق برادر شهید كه حقوق می‌خوانده با داریوش آشنا شده. برادر شهید كه الان هم در خانه هست و همه «عمو» صدایش می‌زنند، الان دیگر قاضی شده.

همسر شهید می‌رود سراغ خاطراتش از شهید. از این كه روز ترور، اول مرداد بوده و روز 26 تیر، یازدهمین سالگرد ازدواجشان. از این كه هر از گاهی خواب شهید را می‌بیند كه در آرامش است. و از این كه «متاسفانه مادر شهید، كمتر خواب پسرش رو می‌بینه.» مادر و خواهر شهید هم در خانه هستند و توی آشپزخانه مشغول صحبت با یكدیگرند.

همسر شهید از احوال بعد از ترور می‌گوید و این كه آنقدر پریشان‌حال بوده كه یك روز بعد از ترور، پدرشوهرش او را نشناخته. می‌گوید معمولاً مردم در این شرایط دچار شوك می‌شوند. چند اصطلاح روان‌شناسی هم می‌گوید. حرف‌هایش چندان عجیب نیست. بالاخره وقتی مردی را جلوی همسر و دخترش ترور كنند، شوكه‌شدن چیز ساده‌ای به نظر می‌رسد. توضیح هم می‌دهد: «به‌خاطر همین هم دو تا روانشناس برای ما گذاشتن. اما چون من و دخترم، هر دوتامون «برون‌گرا» هستیم، مدام درباره‌ی روز حادثه باهم حرف می‌زنیم و دخترم اون روز رو برام تعریف می‌كنه. همین هم باعث شد كه ما به اون شوك دچار نشیم. دكترها هم خیلی تعجب كرده بودن. حتی من دیگه وقتی ماجرای اون روز رو تعریف می‌كنم، گریه هم نمی‌كنم.» جمله همسر شهید تمام نشده كه بغض میپرد توی گلویش. البته خیلی زود بر خودش مسلط می‌شود.

تازه متوجه می‌شوم كه چرا وقتی از او اجازه گرفتم كه عكس پدر را به آرمیتا بدهم، آنقدر راحت اجازه داد. البته مادر اشاره می‌كند كه دخترش خیلی حساس است كه تلویزیون حتما پدرش را در كنار سایر شهیدان نشان دهد و تعریف می‌كند كه چند روز پیش، بعد از ترور مهندس احمدی روشن كه تلویزیون كلیپی از دانشمندان شهید نشان می‌داده و تصویر داریوش در آنها نبوده، دخترش اعتراض كرده كه: «پس چرا عكس بابا رو نشون ندادن.»

همسر ادامه می‌دهد كه اگرچه اهل آبدانان ایلام بوده، نه در خانواده خودش و نه در خانواده همسرش، شهید نداشته‌اند. برای همین هم تازه متوجه حال و هوای خانواده شهدا می‌شود: «حالا كه خودم قربانی هستم.» و ادامه می‌دهد كه همین موضوع باعث شده با همسر سه دانشمند شهید دیگر، دكتر علی‌محمدی، دكتر شهریاری و مهندس احمدی روشن رابطه نزدیكی پیدا كند.

از جنب و جوش مسئولین می‌فهمیم كه میهمان خانه شهید تا چند لحظه دیگر می‌آیند. عكاس‌ها و فیلمبردارها سعی می‌كنند در محل مناسبی قرار بگیرند. اما همسر شهید خیلی راحت در حال مصاحبه است. یكی از مسئولین پیش او می‌رود و آرام می‌گوید: «من فقط یه نكته خدمتتون عرض كنم. الان آقا تشریف میارن خونه‌تون.» همسر كه حرف این مسئول را جدی نگرفته است، لبخندی می‌زند. اما بعد از چند لحظه كه انگار تازه متوجه تغییر رفتار خبرنگارها می‌شود، می‌پرسد: «جدی می‌گین؟» و تازه متوجه می‌شود كه میهمان امشب‌شان كیست. از او می‌پرسم مگر خبر نداشتید و می‌فهمم كه او فكر می‌كرده قرار است از «روایت فتح» برای مصاحبه بیایند. نگاهی به ظاهر تیم خبرنگاری می‌اندازم. تازه متوجه می‌شوم كه واقعاً هم شك‌برانگیز نیست كه از روایت فتح آمده باشند.

مادر و خواهر شهید هم كه اینجا هستند، امروز صبح برای معالجه مادر شهید به تهران آمده بودند. اولین جمله‌ی همسر شهید این است: «كاش خبر داده بودین كه به پدر شهید هم می‌گفتیم بیان تهران. تو روحیه‌شون خیلی تاثیر داشت.» یاد چند دقیقه قبل می‌افتم كه تعریف می‌كرد پدر شهید، پاسدار بوده و از روز اولِ جنگ به جبهه رفته؛ با تفنگ «برنو» و «ام یك». تا آخر جنگ هم به ندرت مرخصی می‌آمده. همین هم باعث شده بود كه داریوش همیشه با عكسی از امام خمینی كه روی دیوار خانه‌شان قرار داشته درد و دل كند.

هرچند میوه و شیرینی و شكلات روی میز چیده شده و قبلا هم با چای از ما پذیرایی كرده‌اند، اما همسر شهید تازه به فكر می‌افتد كه چه باید بكند. اولین كار این است: «آرمیتا! آقای خامنه‌ای میخوان بیان خونه‌مون. همونی كه عكسشون رو نشونت می‌دادم. وقتی اومدن، بهشون خوشامد بگو.» بعد هم می‌پرسد: «لازمه روسری سرش كنم؟» و پاسخ می­شنود كه هیچكدام از این كارها لازم نیست. بهترین كار این است كه بچه را به حال خودش بگذارد و خودش هم دم در برود. چون آقا چند لحظه دیگر می‌رسند.

مادر به دختر می‌گوید كه برای آقا نقاشی بكشد و «روز حادثه» را هم به‌عنوان موضوع پیشنهاد می‌دهد. دختر هم كه انگار متوجه كم‌بودن وقت شده، همانجا فوری روی زمین دراز می‌كشد و شروع می‌كند به نقاشی. اول یك دایره می‌كشد كه ظاهراً «سر» است. بعد هم یك دایره بزرگ توی همان سر. بعد هم دو تا چشم. مثل نقاشی قبلی، حوصله دماغ ندارد و جای آن یك نقطه بین دو چشم می‌گذارد. بعد هم روسریِ نقاشی را می‌كشد و در آخر بدن و دست و پا را. مادر كه از نقاشی بچه تعجب كرده، می‌پرسد: «این چیه كشیدی؟ گفتم روز حادثه رو بكش.» و آرمیتا جواب می‌دهد: «خب. این تویی دیگه.» مادر كه انگار از چهره زشت نقاشی ناراحت شده، می‌گوید: «پس چرا دهنم انقدر بزرگه؟» و آرمیتا توضیح می‌دهد: «یادت نیس؟ داشتی جیغ می‌كشیدی دیگه.» و معلوم می‌شود این تصویر دختربچه از مادرش است، روزی كه پدرش را جلوی چشمانش شهید كردند.

‫از او می‌پرسم «اون روز چی شد؟» و آرمیتا جواب می‌دهد: «بابام رو با تفنگ كشتن. من بالا سرش بودم. مامان جیغ می‌كشید. من رفتم خونه همسایه‌مون. بابا رو بردن بیمارستان. بعد رفتم خونه عمو خوابیدم. چون مامان نبود.» می‌پرسم: «كی بابات رو كشت؟» می‌گوید: «اسراییلیا. اسراییل جزیره آدم بدهاست. آدم خوبا رو شهیدشون می‌كنن.» می‌گویم: «می‌خوای چی‌كارشون كنی؟» می‌گوید: «اول دستگیرشون می‌كنیم. بعد میندازیمشون جهنم.» جهنم را آنقدر سفت و سخت می‌گوید كه خنده‌ام می‌گیرد و می‌پرسم: «خودت؟» می‌گوید: «نه. پلیسا می‌گیرنشون. خدا هم میندازدشون جهنم.» جوابش به نظر قانع‌كننده می‌رسد.

بالاخره چند دقیقه انتظار به پایان می‌رسد. ساعت حدود 7:45 است كه مادر به همراه دختر به استقبال آقا می‌روند. عمو و مادر شهید هم همین‌طور. شروع صحبت‌ها طبق معمول، تسلیت است و صحبت از شهید. همسر شهید كه از مقامات علمی داریوش می‌گوید، آقا حرفش را تایید و تكمیل می‌كنند: «اینها هم برجستگی علمی داشته‌اند، هم برجستگی معنوی. نشانه‌اش هم شهادت است. این حرف اینقدر تكرار شده كه عمقش پنهان مانده. اما خدا شهادت را نصیب هركسی نمی‌كند.»

رهبر سراغی از پدر شهید می‌گیرند و وقتی می‌شنوند در آبدانان است، از خاطرات حضورشان در آبدانان در زمان جنگ تعریف می‌كنند و می‌گویند: «آبدانان، اولین محل اسكان آواره‌های جنگ بود. به خاطر نزدیكی‌اش به مناطق جنگی. و از آنجا آواره‌ها را به تهران و شیراز و جاهای دیگر می‌فرستادند.»

لابه‌لای همین صحبت‌هاست كه آرمیتا نقاشی‌اش از مادر را به مهمان نشان می‌دهد. وقتی از او می‌خواهند نقاشی را توضیح بدهد، ترجیح می‌دهد نقاشی را بگیرد تا كاملش كند و از آن طریق حرفش را بزند. انگار هنوز یخش برای حرف زدن باز نشده. می‌خواهد همانجا روی زمین نقاشی كند اما آقا او را كنار خودشان می‌آورند و میز كنار دست خودشان را هم برای «آرمیتا خانوم» خالی می‌كنند تا همانجا مشغول نقاشی شود. بعد هم همانطور كه به حرف‌های میزبان گوش می‌دهند، چشم از نقاشی كشیدن دختر برنمی‌دارند و با دست هم نوازشش می‌كنند. آرمیتا هم تندتند نقاشی می‌كشد و رنگ می‌كند. این را از سریع عوض كردن پاستل‌هایش می‌توان فهمید. اما بعد از چند دقیقه نظرش عوض می‌شود. نقاشی را رها می‌كند و می‌دود و نقاشی «پری دریای‌»‌اش را از اتاق دیگر می‌آورد و به دست رهبر می‌دهد. 


آقا می‌پرسند: «این تو آبه؟ داره شنا می‌كنه؟» و آرمیتا كه دیگر نطقش باز شده، جواب می‌دهد: «فكر كنم تو خشكی هم با دستاش بتونه راه بره.» همه از این حاضر جوابی خنده‌شان می‌گیرد. به‌خصوص خود آقا كه می‌گویند: «معلومه خیلی باهوشه. از زمینی‌ها هم قوی‌تره.» و عمو باتعجب می‌گوید: «آرمیتا به این زودیا با كسی صمیمی نمی‌شه. با شما خیلی راحت صمیمی شد.» و آقا می‌گویند «القلب یهدی الی القلب».
آرمیتا از مادر اجازه می‌گیرد كه از شكلات‌های روی میز بخورد. بعد هم شكلاتی برمی‌دارد و آن را جوری باز می‌كند و گاز می‌زند كه میهمانشان هم ببیند. معنای این حركاتش معلوم است. هرچند میزبانان به قدری در فضای جلسه قرار گرفته‌اند كه چیزی تعارف نمی‌كنند.

همسر شهید از برادر دیگر شهید می‌گوید كه رشته برق را رها كرده و حقوق خوانده. و حالا كه برادرش شهید شده، می‌گوید كاش من هم همان برق را می‌خواندم. رهبر هم تایید می‌كنند: «البته در همه رشته‌ها می‌شود موثر بود. واقعا كی فكرش رو می‌كرد مهندس برق یا فیزیك بتواند اینقدر در سرنوشت كشور تاثیر بگذارد. هركس باید در بخش خودش قوی باشد. فقط باید مانع جلویش نباشد و بستر برای پیشرفت آن فراهم باشد. هركس هم نیتش را خدایی كند، سودش مضاعف می‌شود.» بعد هم تعریف می­‌كنند كه رئیس یكی از مهمترین دانشگاه‌های تونس، چند روز پیش چند دقیقه‌ای بعد از نماز پیش ایشان رفته و از حیرتش از رشد علمی ایران گفته است. رهبر اینها را می‌گویند و می‌رسند به این مطلب كه جوان جمهوری اسلامی اینقدر مؤثر است كه هزینه می‌كنند تا ترورش كنند؛ هم هزینه‌ی مالی، هم اعتباری، هم وقت، هم نیرو؛ چون این جوان برای سایركشورها هم الگو می‌شود. 


آرمیتا كه حالا یك نقاشی دیگر هم كشیده، آن را به رهبر نشان می‌دهد: «این خودمم.» توی این نقاشی، آرمیتا دو جفت بال دارد كه بعداً به من می‌گوید قرار است با آنها تا «اون ور دنیا» پرواز كند. آقا هم حرفشان را قطع می­كنند و باز دختر را نوازش می­كنند؛ البته از همان موضوع حساس برای دختربچه‌ها می‌گویند: «چه موهای بلندی!» مادر كه ظاهراً فكر می‌كند شاید بلندبودن موها چیز خوبی نبوده، فوری توضیح می‌دهد: «باباش خیلی این موها رو دوست داشت. برای همین آرمیتا نمی‌ذاره كوتاهش كنیم.» اما رهبر با یك حدیث منظورشان را تكمیل می‌كنند: «روایتی از امام صادق(ع) داریم كه فرموده موهای «ام سلمه» همسر پیامبر(ص) آنقدر بلند بوده كه آن را به «هجل» (پابند)ش می‌بسته و وقتی می‌ایستاده، از زیبایی مثل «پری» می‌شده است.» خیلی برایم جالب است كه آرمیتا هم وقتی خودش را با موهای بلند نقاشی كرد، ترجیح داد نقاشی‌اش، تبدیل به تصویر یك پری بشود.

رهبر حال و احوالی هم با مادر شهید می‌كنند. مادر از فرزندانش می‌گوید كه به جز داریوش كه شهید شده، دو تا از پسرها قاضی هستند و یكی معلم. هر چهار دخترش هم تحصیل‌كرده هستند كه دو نفر از آنها هم معلم هستند. تحصیل‌كرده بودن هر 8فرزند، دوباره صحبت‌ها را برمی‌گرداند به ماجرای شهید و این كه در جواب آشنایانی كه پیشرفت‌های كشور را كوچك می‌دانستند، جواب می‌داده: «ما پیشرفت‌هایی كرده‌ایم كه فعلا لازم نیست كسی بداند.» و این خاطره، انگار داغ رهبر را تازه می‌كند تا ایشان هم خاطره‌ای تعریف كنند: «البته بعضی‌ها غرض ندارند. اما باور نمی‌كنند. اون اوایل كه هنوز نطنز كامل نبود و تازه یكی از این آبشارهای 64 تایی را راه انداخته بودند، یكی از دانشمندان فیزیك كشور كه هم پیرمرد خوبی است و هم از نظر علمی برجسته است، نامه‌ای به من نوشت كه شما واقعاً باور كرده‌اید؟ من هم نوشتم كه ایشان را در جریان ماجرا قرار بدهند.» 


آقا البته تاكید می‌كنند كه «پیشرفت كار جوانهاست. موتور حركت، جوان‌ها هستند. پیرها، تجربه‌شان مفید است.» و بعد اشاره می‌كنند كه زمانی موانع ذهنی درونی و موانع بیرونی و البته خیانت‌ها اجازه پیشرفت به ما نمی‌داد. همسر شهید هم كه واقعا خوب صحبت می‌كند، ادامه می‌دهد: «شهادت دكتر علی‌محمدی، آغاز مسوولیت‌پذیری و تعهد دانشمندان بود.» اما حرفش نصفه می‌ماند. چون آرمیتا حالا نقاشی مادربزرگ را هم كشیده و می‌خواهد آن را به میهمان نشان دهد.

بالاخره وقتی آرمیتا می‌دود به اتاق دیگر، بحث ادامه پیدا می‌كند. كسی هم به صدای باز و بسته‌شدن كشوها در اتاق دیگر توجه نمی‌كند، به جز من كه كنجكاو می‌شوم و می‌روم تا ببینم چرا آرمیتا به اتاق دیگر رفته. هرچند من هم سردر نمی‌آوردم او به دنبال چه چیزی می‌گردد. 

همسر شهید، از داریوش می‌گوید كه پیشنهادهای زیادی از دانشگاه‌های خارجی داشت، اما حتی جواب آنها را هم نمی‌داد. می‌گوید داریوش مسیرش را آگاهانه انتخاب كرده بوده و نشانش هم این كه بعد از ترور 2 دانشمند، حاضر نشد از كارش دست بكشد. بعد هم می‌گوید كه خوشحال است همسرش شهید شده چون: «می‌شد همسرم تو همین سن، خیلی عادی بمیره. اما اونوقت من دیگه چه توجیهی برای دخترم داشتم؟» هرچند حرف‌های همسر شهید، خیلی شبیه حرف‌هایی‌است كه همسران شهید در ایام جنگ می‌زدند، اما وقتی دقت می‌كنم به تغییر شرایط جامعه، به روحیه‌ی بلندش غبطه می‌خورم.

دختر با بسته‌ای «بادام‌زمینی» برمی‌گردد و جلوی رهبر شروع می‌كند به خوردن آن. آقا حرف‌های همسر شهید را ادامه می‌دهند: «واقعا یك زمانی شاید اگر كسی می‌خواست شهید نشود، می‌رفت سراغ دانشگاه. ولی حالا برعكس شده. بعد از شهادت شهید احمدی‌روشن، چندصد نفر از دانشجویان تقاضای تغییر رشته به فیزیك هسته‌ای داده‌اند. این یعنی انتخاب آگاهانه.» رهبر كه اینها را می‌گویند، طبق معمول دست چپشان را هم تكان می‌دهند و همین فرصتی می‌شود برای آرمیتا كه معلوم بود چند لحظه‌ای است برای انجام كاری، دل‌دل می‌كند. آرمیتا جلو می‌رود و چند دانه بادام زمینی توی دست میهمان می‌گذارد. محبت كودك كه تعارف كردن هم بلد نیست، همه را به وجد می‌آورد. عمو توضیح می‌دهد كه آرمیتا خوراكی‌هایش را به كسی نمی‌دهد و مادر ادامه می‌دهد كه آرمیتا اصلا دست‌ودل‌باز نیست و هیچكدامشان این رفتارهای دختر را باور نمی‌كنند. رهبر هم از آرمیتا اجازه می‌گیرند كه بادام‌ها را بخورند. آرمیتا كه خیلی خوشحال شده، شروع می‌كند به چرخیدن جلوی رهبر. توی همین چرخیدن، بادام‌هایش روی زمین می‌ریزد. اما او ابتكار دیگری به خرج می‌دهد. یك دستمال كاغذی برمی‌دارد و بادام‌زمینی‌هایش را توی آن می‌ریزد و دستمال‌كاغذی را به میهمان می‌دهد. رهبر می‌گویند: «اینا برای من زیاده.» و آرمیتا ساده جواب می‌دهد: «خب یه كمش رو بخور.»

آقا از آرمیتا اسم مهد كودكش را می‌پرسد و اسم «خانمشان» را. آرمیتا هم اسم مهد فعلی و قبلی‌اش را می‌گوید و اسم خانمشان كه زینب است. مادر توضیح می‌دهد كه آرمیتا عكس چهار شهید دانشمند را با خودش به مهد می‌برد. بعد هم ادامه می‌دهد كه هرچند می‌داند علم به سرعت پیشرفت می‌كند، اما جزوه‌های همسرش را نگه داشته تا بعدها به آرمیتا بدهد. 


دیگر كم‌كم وقت خداحافظی می‌رسد. رهبر قرآن‌هایی را به یادگار به همسر و مادر شهید هدیه می‌دهند. آرمیتا هم از دور سرك می‌كشد كه ببیند رهبر چه چیزی در آنها می‌نویسند. بعد هم كه مادرش قرآن را می‌گیرد، آن را توی دست مادر می‌بوسد. رهبر از آرمیتا اجازه می‌گیرند كه یكی از نقاشی‌هایش را بردارند. آرمیتا اجازه می‌دهد: «باشه. همین رو ببر.» و آقا نقاشی آرمیتا از خودش را برمی‌دارند. در این نقاشی هم، لباس دختر صورتی است. از همان صورتی‌ها كه ما بزرگترها می‌گوییم «بنفش». موقع خداحافظی، رهبر از آرمیتا می‌خواهند كه «یك بوس خوشمزه» بدهد. آرمیتا هم همین كار را می‌كند و بعد هم خودش با بوسیدن صورت آقا، محبتش را تمام می‌كند.


کد مطلب: 4021

آدرس مطلب: http://titronline.ir/vdci.ra5ct1auzbc2t.html?4021

تيترآنلاين
  http://titronline.ir