به بهانهی مرگ ژوزه ساراماگو
31 خرداد 1389 ساعت 10:45
این روزها پرتغال را با فوتبال و کریستیانو رونالدو و جام جهانی و میراث اوزه بیوی کبیر و مسائلی این چنینی در ذهن تجسم می کنیم. یا با ژوزه مورینیوی خاصش… اما درست در بحبوحه هیاهو
تيترآنلاين - این روزها پرتغال را با فوتبال و کریستیانو رونالدو و جام جهانی و میراث اوزه بیوی کبیر و مسائلی این چنینی در ذهن تجسم می کنیم. یا با ژوزه مورینیوی خاصش… اما درست در بحبوحه هیاهو برای هیچ جام جهانی، آقایی خاص که او هم از قضای روزگار ژوزه نام داشت از این کشور منتهی الیه غرب قاره سبز چشم از جهان هستی فرو بست.
سالها پیش از کتابفروشی ای در یکی از شهرستانها دنبال کتاب می گشتم که ترجمه ای از مینو مشیری روی کتابی باجلد سفید که بر روی نوار قرمز گوشه اش نوشته شده بود برنده نوبل ادبیات ۱۹۹۸ توجهم را جلب کرد. «کوری» اثری از ژوزه ساراماگو… برگردانم آنطرف و نخستین چیزی که هیجانم را بیشتر کرد توصیف موجز مارکز از کتاب بود: « یک رمان سهمگین». داستانی پیرامون بر هم ریختن نظام مفاهیم بشری در لوای اپیدمی ای که به طرز سهمناکی جامعه بشری را دربر میگیرد و تمثیل وار از آن دست که پیشتر در آثار کافکا و دیگران دیده ایم به وضعیت بشری می پردازد.
چند سال گذشت. ساراماگوی کوری را به خاطر داشتم. رمان تمثیلی اش هنوز برایم جذاب بود. هرچند با توضیح آخرش که این کوری واقعی نبوده است و دیالوگش رو به مخاطب که ما از اول کور نبوده ایم و از این صحبتها هنوز به شعورم تلنگر می زد. و این باعث شده بود با دلخوری خواندن خیلی از اثارش را بیخیال شوم. توی کتابفروشی یکی از شهرها بودم زیاد پول به همراه نداشتم و دنبال کتابی باریک می گشتم !! چشمم به کتابی خورد که بیشتر به کتاب کودکان شبیه بود. جزیره ناشناخته نوشته ژوزه ساراماگو که روایت دلنشینی بود از انسانیت و همسفری و …و من چقدر زود بردمش گذاشتم کنار کوری توی کتابخانه جمع و جورم و خیلی دورتر از ماهی سیاه کوچولو…
یکی دو سال پیش بود. رفتم که رمان بخرم . «همه نامها»ی ساراماگو در کمترین زمان ممکن انتخاب کردم. چرایش را نمی دانم…باز هم اثری ناکجا آبادی از مردی که غرق در دنیای بایگانی ثبت احوال است و دویست و اندی صفحه به همراه خود در پی زنی ناشناس می کشدت و تازه آخرش می فهمی که زن مرده است و بعد هم که قبرش هم قلابی از کار در می آید!! هرچه در کوری بیانیه و توصیه و توصیف پیرامون اخلاق مدرن و مشکلات لاینحل بشریت و مسائلی از این دست فوران می کند اینجا ممکن است علیرغم لذتی که از متن برده ای آخرش نگیری که ساراماگو چه می خواسته بگوید لابلای این همه توصیف!
ساراماگو به اصول سجاوندی پایبند نیست. آدمهایش اغلب اسم ندارند ، داستانهایش غالبا بی مکان و بی زمان هستند و…اما به راستی این ها همه دلایل جذابیت پدیده ای به نام ساراماگو هستند؟شاید ما همه کور شده ایم. کوری نه از نوع سیاه که کاملا روشن و سپید. یا اینکه به مثابه نظریه مثل افلاطون توی غار نشسته ایم و داریم تصاویر واژگونه را بر روی دیوار می نگریم؟
بی گمان قصه ادبیات با مرگ ساراماگو و حتی چند وقت دیگر گابوی کبیر پایان نمی یابد و تا وقتی انسان هست ادبیات هم هست. اما میانمایگی عمومی ای که عصر ما را فراگرفته کمی نگران کننده است. ممکن است کم کم عرصه ادبیات جهان مدرن از ستاره ها تهی شود و این نابهنگامی ناخواسته تا مرز روزمرگی ادبیات را به پیش ببرد.
می گویند بهترین ترجمه از کوری را اسدالله امرایی انجام داده است. قصه جزیره ناشناخته در لایه های مستور خویش قصه عشق است و گریز انسان از آلودگی به سمت پاکی و سپیدی است. و اینکه هنوز تاریخ مبارزه لیسبون را نخوانده ام و احتمالا مرده پسندی ایرانی ام مرا به خریدن این کتاب در کتابفروشی یکی از شهرستانها ترغیب کند.( چه فرق می کند کی و در کدام شهرستان؟! واقعا چه فرقی می کند؟) اما هر چه هست داریم از ستاره ها تهی می شویم و این دردیست که نباید ساده اش شمرد. و جهان به سمت میان مایگی می تازد. راستی این جمله از کیست؟
نويسنده: علی جعفرزاده
برگرفته از سايت adambarfiha.com
کد مطلب: 473
آدرس مطلب: http://titronline.ir/vdchtxnkd23nq.ft2.html?473