ژوزه ساراماگو بعد از ۵۰ سال نویسندگی و در ۸۷ سالگی درگذشت
29 خرداد 1389 ساعت 8:43
ساراماگو در مراسمی گفته بود : «در کتاب انجیل آموزههای غلط فراوانی وجود دارد که تأثیر بزرگی بر فرهنگ و شیوه زندگی ما داشته است. بدون انجیل شاید ما آدمهای دیگری باشیم، شاید آدمهایی بهتر...»
تيترآنلاين - ژوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی، برنده جایزه نوبل، در ۸۷ سالگی درگذشت. آقای ساراماگو که در سال ۱۹۹۸ برنده نوبل ادبیات شده بود، بیش از هر چیز با رمان کوری، نوشته سال ۱۹۹۵، شهرت داشت.
به گزارش تيترآنلاين به نقل از ايبنا، بنیاد ساراماگور، محل مرگ این نویسنده را منزل خودش در جزایر قناری اسپانیا و علت مرگ وی را «کهولت سن» و «از کار افتادگی اعضای بدن» اعلام کرده است.
این نویسنده برای انتشار برخی از آثارش مورد انتقاد جامعه مسیحی اروپا قرار گرفت. از جمله رمان «انجیل به روایت مسیح» و «قابیل».
انجیل به روایت عیسی مسیح» که در زمان چاپش در سال 1991 و در زمان چاپ در پرتغال با مخالفت مراکز مذهبی مسیحی روبه رو شده بود، در سال 1992 به این خاطر از فهرست نامزدهای جایزه ادبی اروپا حذف شد. با این حال این کتاب دو سال بعد به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شد.
توقیف همین کتاب بود که موجب شد تا این نویسنده مشهور در اعتراض به این حرکت کشور زادگاهش را ترک و ساکن اسپانیا شود. این در حالی بود که خشم واتیکان حتی تا زمان دریافت جایزه نوبل در سال 1998 نیز فروکش نکرد.
جدیدترین اثر ساراماگو با عنوان «قابیل» نیز که سال پیش منتشر شد با جنجالهای زیادی روبه رو شد و با وجود این که بلافاصله پس از انتشار با مخالفت کلیسای کاتولیک مواجه شد، مخاطبان برزیلی از آن استقبال کردند.
ساراماگو به نوشتن آثار شمایلشکن علاقه دارد و همواره اظهارنظرهای او درباره مذهب مسیحیت موجب مناقشات بسیار میشود.
این نویسنده درباره «قابیل» گفته بود این کتاب فراخوانی برای دیدن چهره دیگر هر چیزی است.
ساراماگو در مراسمی گفته بود : «در کتاب انجیل آموزههای غلط فراوانی وجود دارد که تأثیر بزرگی بر فرهنگ و شیوه زندگی ما داشته است. بدون انجیل شاید ما آدمهای دیگری باشیم، شاید آدمهایی بهتر...»
ژوزه ساراماگو (Jose de Sousa Saramago) نویسنده پرتغالی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۸ است.
شهرت ساراماگو در ایران با ترجمه فارسی کتاب «کوری» معروف ترین رمان این نویسنده در سال ۱۳۷۸ آغاز شد، تاکنون بیش از سه ترجمه مختلف از کوری صورت گرفته است.
کیومرث پارسای، مترجم زبان اسپانیایی که به زبانهای فرانسه و انگلیسی هم تسلط دارد، ۱۱ کتاب از این نویسنده پرتغالی به فارسی ترجمه کرده است. از جمله این آثار میتوان به کتابهای «کوری»، «هجوم دوباره مرگ»، «همه نامها»، «بلم سنگی»، «انجیل به روایت عیسی مسیح»، «برخاسته از گور»، «تاریخ محاصره لیسبون»، «دخمه»، «ماریا آناخوسیفا» و «مرد تکثیر شده» اشاره کرد.
زندگی نامه خودنوشت ژوزه ساراماگو
«ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو» (José de Sousa Saramago) در ۱۶ نوامبر سال ۱۹۲۲ میلادی در روستای کوچک «آزینهاگا» (Azinhaga) در صد کیلومتری شمال شرق لیسبون، مرکز کشور پرتغال، به دنیا آمد. آزینگها در ساحل رودخانه «آلموندا» (Almonda) قرار دارد.
«ساراماگو» نام علفی وحشی است که در آن دوران، خوراک فقیران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو کشاورزانی بدون زمین بودند. پدر ژوزه در جنگ جهانی اول، سرباز رسته توپخانه در کشور فرانسه بود. او در سال ۱۹۲۴ میلادی تصمیم گرفت تا برای گشایشی در معیشت خانواده خود، کشاورزی را رها کند و با خانواده اش به پایتخت مهاجرت کند. پدر ژوزه در آنجا پلیس شد. چرا که تنها شغلی بود که به سوادی بیش از خواندن و نوشتن و دانستن کمی ریاضیات نیاز نداشت.
چند ماه بعد از استقرار در لیسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنیا رفت. شرایط زندگی خانواده پدری ژوزه پس از مهاجرت کمی بهتر شد اما هیچگاه کاملا خوب نشد.
ژوزه زمان بسیاری از دوران کودکی و نوجوانی خود را با والدین مادرش در روستا سپری کرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبی بود. او در کلاس دوم بدون هیچ اشتباهی می نوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در یک سال بگذراند.
پس از این دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه ای رفت که در آن دستور زبان تدریس می شد. نمرات ژوزه در سال اول عالی بود. در سال دوم، هرچند که نمرات وی به خوبی سال اول نبود اما از نظر شخصیتی، دانشآموزی مورد علاقه دبیران و دیگر دانش آموزان بود. به گونه ای که در ۱۲ سالگی به عنوان خزانه دار اتحادیه دانش آموزان انتخاب شد.
در همان زمان، پدر و مادر وی به این نتیجه رسیدند که به خاطر کمبود منابع مالی، توانایی تامین هزینه ادامه تحصیل ژوزه را ندارند. تنها گزینه جایگزین برای ادامه تحصیل او، فرستادنش به مدرسه فنی بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مکانیک شود. اما از قضای روزگار، در آن دوره، با اینکه مواد درسی کاملا فنی بودند اما یک موضوع ادبی، یعنی زبان فرانسه را هم شامل می شدند.
ژوزه ۱۳ یا ۱۴ ساله بود که بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب کشی کنند. خانه ای که بسیار کوچک بود و خانواده های دیگری نیز در آن زندگی می کردند.
چون ژوزه ساراماگو در خانه کتابی نداشت (تازه وقتی نوزده سالش بود توانست با پولی که از یک دوست قرض گرفته بود، کتابی را برای خودش بخرد) تنها چیزی که پنجره لذت خواندن ادبیات را به روی او می گشود، کتابهای متن زبان پرتغالی، با اشعار برگزیده شان، بودند. حتی امروز هم، علی رغم گذشت این زمان طولانی، او می تواند اشعار این کتابها را از حفظ بخواند.
پس از پایان درس، او دو سال به عنوان مکانیک در یک تعمیرگاه خودرو مشغول به کار شد. در آن دوران، در اوقات فراغت عصرانه، او مکررا به یک کتابخانه عمومی در شهر لیسبون می رفت. و در آنجا بود که بدون هیچ کمک یا راهنمایی فرد دیگری، و تنها به مدد حس کنجکاوی شخصی و میل به یاد گرفتنش، ذائقه ژوزه برای انتخاب کتابهای خواندنی، پیشرفت کرد و مهذب شد.
وقتی که ساراماگو در سال ۱۹۴۴ برای اولین بار ازدواج کرد، مشاغل مختلفی را تجربه کرده بود. آخرین شغل وی در زمان ازدواج، کارمندی یک دستگاه متولی امور رفاه اجتماعی بود.
در آن زمان، همسر اول وی، «ایلدا رئیس» (Ilda Reis)، حروف نگار شرکت راه آهن بود. او بعدها به یکی از مهمترین هنرمندان پرتغالی بدل شد. ایلدا رئیس در سال ۱۹۹۸ درگذشت.
در سال ۱۹۴۷، تنها فرزند وی، «ویولانته» (Violante) به دنیا آمد. ساراماگوی ۲۵ ساله، در همان سال، اولین کتاب خود را منتشر کرد. رمانی که خود وی آن را «پنجره» (The Widow) نامیده بود اما برای بازاریابی بهتر و جذب مخاطب بیشتر، به پیشنهاد ناشر با عنوان «سرزمین گناه» (The Land of Sin) منتشر شد.
او رمان دیگری را با عنوان «نور آسمان» (The Skylight) نوشت که هنوز منتشر نشده است. در همان زمان، نوشتن رمان دیگری را آغاز کرد که البته به جز چند صفحه آغازین آن، ادامه نیافت. اسم این رمان «عسل و تاول» (Honey and Gall) و شاید «لوئیس پسر تادئوس» (Louis, son of Tadeus) بود. حقیقت امر این بود که ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها کرد چرا که برایش کاملا روشن شده بود چیزی در چنته ندارد که ارزش بازگویی داشته باشد.
به مدت ۱۹ سال، یعنی تا ۱۹۶۶، که «اشعار محتمل» (Possible Poems) را منتشر کرد، ساراماگو از صحنه ادبیات پرتغال غایب بود. هرچند که تعداد کمی می توانند غیبت وی را به یاد آورند.
به دلایل سیاسی، ساراماگو در سال ۱۹۴۹ بی کار شد. اما به واسطه لطف یکی از دبیران پیشین مدرسه فنی، توانست در شرکت فلزی که دبیر سابقش از مدیران آن بود، کار خوبی دست و پا کند.
در پایان دهه ۱۹۵۰ میلادی، او کار را در یک شرکت انتشاراتی با نام «استودیوز کر» (Estúdios Cor)، با سمت مدیریت تولید آغاز کرد.
بدین ترتیب او به دنیای کلمات بازگشت اما نه به عنوان یک نویسنده. این دنیایی بود که سالها پیش آن را ترک کرده بود.
شغل جدیدش به او این اجازه را می داد که با برخی از مهمترین نویسندگان پرتغالی آن زمان آشنایی و رفاقت پیدا کند.
در سال ۱۹۵۵، هم برای افزایش درآمد خانواده و البته بیشتر به خاطر لذت این کار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه می گذرانید. فعالیتی که تا سال ۱۹۸۱ ادامه یافت.
کولت، پر لاجرکویست، جین کاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوی، بادلیر، اتین بالیبار، نیکوس پولانتزاس، هنری فوسیلون، ژاکوس رومین، هگل و ریموند بایر از نویسندگانی بودند که آثار آنها را ترجمه کرد.
در فاصله ماه می ۱۹۶۷ تا ماه نوامبر ۱۹۶۸، به طور همزمان به نقد ادبی هم اشتغال داشت. در همان دوران، یعنی در سال ۱۹۶۶، ژوزه ۴۴ ساله، کتاب شعر «اشعار محتمل» را چاپ کرد که به عنوان بازگشت وی به عرصه ادبیات شناخته شد.
پس از آن، در سال ۱۹۷۰، کتاب شعری به اسم «شاید شادمانی» (Probably Joy) و مدتی کوتاه پس از آن، به ترتیب در ۱۹۷۱ و ۱۹۷۳، «از این جهان و آن دیگری» (From this World and the Other) و «چمدان مسافر» (Traveller's Baggage)، دو مجموعه از مقالات وی در روزنامه منتشر شد. منتقدان این دو کتاب را لازمه فهم کارهای اخیر وی می دانند.
پس از جدایی از ایلدا رئیس در ۱۹۷۰، او ارتباطی را با «ایزابل دو نوبرگا» (Isabel da Nóbrega)، نویسنده زن پرتغالی آغاز کرد که تا ۱۹۸۶ ادامه داشت. البته این رابطه به ازدواج رسمی تبدیل نشد.
پس از ترک انتشارات در پایان سال ۱۹۷۱، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دیاریو دو لیسبوآ» (Diário de Lisboa) سپری کرد. ساراماگو در این روزنامه، دبیر یک ضمیمه فرهنگی بود.
ساراماگو در سال ۱۹۷۴، نوشتههایی را با عنوان «عقاید دی ال هاد» (The Opinions the DL Had) منتشر کرد که نگاهی دقیق به تاریخ گذشته دیکتاتوری پرتغال را ارائه می داد. حکومت خودکامه ای که در ماه آوریل سال ۱۹۷۵ در اثر انقلاب سرنگون شد.
ساراماگو در آوریل ۱۹۷۵، به عنوان جانشین مدیر روزنامه صبح «دیاریو دو نوتیسیا» (Diário de Nóticias) منصوب شد. اما در ماه نوامبر، در نتیجه مسائل سیاسی و تبعات انقلاب، این شغل پایان یافت.
کتاب «سال ۱۹۹۳» (The Year of ۱۹۹۳) و مجموعه مقالات سیاسی با عنوان «یادداشتها» (Notes) دو کتابی هستند که به این دوره زمانی اشاره دارند. «سال ۱۹۹۳» یک شعر طولانی است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد و بعضی منتقدان آن را طلیعه آثاری دانستند که دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشی و خوشنویسی» (Manual of Painting and Calligraphy) انتشار آنها آغاز شد. «یادداشتها» هم مقاله هایی بودند که در روزنامه ای که مدیریتش را برعهده داشت، منتشر کرده بود.
ساراماگو دوباره بیکار شد و کوچکترین احتمالی برای یافتن شغلی جدید وجود نداشت. این وضعیت سخت و بی تحملی او نسبت به اوضاع سیاسی کشور پرتغال سبب شد تا ساراماگو تصمیمی مهم بگیرد. او مصمم شد که خود را وقف ادبیات کند. حالا زمان آن بود تا بفهمد به عنوان یک نویسنده، چند مرده حلاج است.
در ابتدای سال ۱۹۷۶، ساراماگو چند هفته در دهکده ییلاقی «لاوره» (Lavre) در استان «آلنتجو» ساکن شد. این دوره، زمانی برای آموختن، مشاهده و یادداشت برداری بود که در سال ۱۹۸۰ میلادی به تولد رمان «برخاسته از زمین» (Risen from the Ground) انجامید. شیوه روایت این رمان، شاخصه کار ساراماگو در مجموعه رمانهایش است.
او در سال ۱۹۷۸مجموعه داستانی را با عنوان «تقریبا یک شیء» (Quasi Object) و در سال ۱۹۷۹ نمایش نامه «شب» (The Night) را منتشر کرد.
او در دهه ۸۰ چند نمایش نامه دیگر نیز منتشر کرد: «من باید با این کتاب چه کنم؟» (What shall I do with this Book?) چند ماه قبل از انتشار رمان «برخاسته از زمین» و «زندگانی دوباره فرانسیس اسیسی» (The Second Life of Francis of Assisi) در سال ۱۹۸۷.
اما به استثنای این چند نمایش نامه، تمام دهه ۸۰ به نوشتن رمان اختصاص داشت: «بالتازار و بلیموندا» (Baltazar and Blimunda) در ۱۹۸۲، «سال مرگ ریکاردو ریش» (The Year of the Death of Ricardo Reis) در ۱۹۸۴، «بلم سنگی» (The Stone Raft) در ۱۹۸۶ و «تاریخ محاصره لیسبون» (The History of the Siege of Lisbon) در ۱۹۸۹.
رمان «بالتازار و بلیموندا» در سال ۱۹۹۰ توسط آهنگساز ایتالیایی «آریو کورجی» به صورت اپرا درآمد و با نام «بلیموندا» به روی صحنه رفت.
زندگی شخصی ساراماگو در سال ۱۹۸۶ با تحول مهمی همراه بود. او در این سال با روزنامه نگار اسپانیایی، «پیلار دل ریو» (Pilar del Río) آشنا شد و دو سال بعد، در سال ۱۹۸۸ و در سن ۶۶ سالگی، با وی ازدواج کرد.
در سال ۱۹۹۳دولت پرتغال معرفی رمان «انجیل به روایت عیسی مسیح» (The Gospel According to Jesus Christ) ـ که در سال ۱۹۹۱ منتشر شد ـ به جایزه ادبیات اروپایی را وتو کرد. بهانه دولت پرتغال برای این اقدام، اهانت آن به عقاید کاتولیکها و موج مخالفتهای آنان با این رمان بود. در نتیجه این اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزیره «لانزاروته» (Lanzarote) در جزایر قناری کشور اسپانیا تغییر دادند. این جزیره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته این کدورت بعدها برطرف شد و اکنون ساراماگو بسیاری از اوقاتش را در پرتغال می گذراند.
ساراماگو در سال ۱۹۹۳، نگارش روزنوشتی را با عنوان «روزنوشتهای لانزاروته» (Lanzarote Diaries) آغاز کرد که تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است.
او در سال ۱۹۹۵ و در سن ۷۳ سالگی، رمان «کوری» (Blindness) و در سال ۱۹۹۷، رمان «همه نامها» (All the Names) را منتشر کرد.
ساراماگو در سال ۱۹۹۵، برنده جایزه «کامو» شد و در سال ۱۹۹۸ توانست در ۷۶ سالگی جایزه «نوبل» برای ادبیات را از آن خود کند. او این خبر را از مهماندار هواپیمایی شنید که سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمایشگاه کتاب فرانکفورت، به مادرید نزد همسرش برود. این اولین باری بود که ادبیات پرتغال، جایزه نوبل را از آن خود می کرد.
ساراماگو در سال ۲۰۰۰، رمان «غار» و در سال ۲۰۰۵ نمایش نامه «دون جیووانی» را منتشر کرد.
او در سال ۲۰۰۵ رمان «مرگ مکرر» را به دست چاپ سپرد. این کتاب به طور هم زمان در کشورهای پرتغال، اسپانیا، برزیل، آرژانتین، مکزیک و ایتالیا منتشر شد.
تا به حال حدود سه و نیم میلیون نسخه از آثار ساراماگو به بیش از سی زبان دنیا منتشر شده است.
*** *** ***
به جهت آشنايي با ديدگاههاي وي گفتگويي كه قبلا لوموند با وي انجام داده بود را در اينجا آورده ايم.
گفتوگوی «لوموند» با ژوزه ساراماگو
«ژوزه ساراماگو» برخلاف خیلی از نویسندهها از گفتوگو فرار نمیکند، اتفاقاً زیاد هم مصاحبه میکند، با طمانینه و آرامش مینشیند روبهروی شما و حرفهایتان را گوش میکند و جوابتان را میدهد. نمونه آن تازهترین گفتوگویی است که روزنامه فرانسوی «لوموند» به مناسبت سالروز تولدش- ۱۶ نوامبر- با او انجام داده. محور اصلی این گفتوگو رمان «کوری» و ارتباطش با رمان «بینایی» است. «کوری» برای اولین بار جایزه نوبل ادبیات را نصیب یک نویسنده پرتغالی کرد و در ضمن اولین کتابی است که از «ساراماگو» به فارسی ترجمه شده. «کوری» در ایران با استقبال خوبی روبهرو شد تا جایی که تا به حال چند ترجمه از آن ارائه شده. «ساراماگو» نه سال بعد کتابی نوشت به نام «بینایی» که به اعتقاد بسیاری مکمل «کوری» است. کتابی که به قول «ساراماگو» با آن که از قبل قرار نبوده دنباله «کوری» باشد اما به خاطر شرایط محیطی دنیای داستانهای او این ویژگی را پیدا کرده. «بینایی» از سیاسیترین کتابهای او است. «ساراماگو» که اسمش نام گیاهی است که در پرتغال میروید و غذای تهیدستان است، اکنون در اسپانیا زندگی میکند و نام آخرین کتابش که منتشر شده، «خاطرات کوچک» است که به پرتغالی نوشته شده و هنوز هم به زبان دیگری ترجمه نشده است. «ساراماگو» از منتقدین دموکراسی است و معتقد است دموکراسی به بنبست رسیده و چاره دیگری باید اندیشید.
***
پس از دریافت جایزه نوبل سال ۱۹۹۸، احساس نکردید مسوولیتهایی جدیدی پیدا کردهاید؟
بله، همینطور است، برای آن که اولین نویسنده پرتغالیزبانم که این افتخار نصیبش شده. برای همین، این احساس را داشتم که در بالاترین نقطه ادبیات صدساله پرتغال ایستادهام و در دسترس همگانم. هرجا دعوتم میکردند میرفتم: برزیل، موزامبیک و همینطور پرتغال. کسانی را میدیدم که از این ماجرا احساس شادمانی و غرور میکردند، افرادی که حتی چیزی از من نخوانده بودند، اما خوشحال بودند. وظیفهام را هم به عنوان نویسنده و هم شهروند انجام داده بودم. اما این جایزه چیز دیگری را تغییر نداد و من هم همان آدمی که بودم باقی ماندم و حسابی تعجب میکردم هر وقت کسی میگفت: «تو نوبل بردی!»
با آن که همیشه از تمثیل و حکایت استفاده میکنید، اما به نظر میرسد پس از «کوری» بیشتر با واقعیت روبهرو شدید.
بعد از «انجیل به روایت عیسی مسیح»، احساسم این بود که روند مشخصی را پیدا کردهام، طوری که زیاد توی چشم نزند. ایماژی داشتم و آن را «مجسمه سنگی» مینامیدم. مجسمه ظاهر آن بود و سنگ باطنش. تا موقع نوشتن کتاب «انجیل به روایت عیسی» تنها کاری که میکردم این بود که ظاهر مجسمه را توصیف کنم. بعد از «کوری» و رمانهایی که بعد از آن نوشتم، رفتهام سراغ باطن مجسمه؛ جایی که سنگ نمیداند مجسمه است و تلاشم این بوده در سوالی که همیشه از خودم میپرسم، نقاط دورتری را هم ببینم و سوال این است: «زندگی یعنی چه؟»
«بینایی» انگار که ادامه «کوری» است، این تصمیم را قبلاً گرفته بودید؟
مسلماً نه. از وقتی که شروع به نوشتن «بینایی» کردم، اصلاً به نیاز یا حتی احتمال ارتباط بین این کتاب و «کوری» فکر نمیکردم. وقتی داشتم کتاب را مینوشتم، متوجه شدم که این موضوع اجتنابناپذیر است؛ چون آن شرایط کوری استثنایی که خلق کرده بودم و درد و رنجی که آنجا وجود داشت و همه آنها تنها به کمک آگاهی و ذهنیت من میتوانست پیش برود. در حین این ماجرا، باید نگاهمان را به سطح اشیا هم معطوف کنیم. باید کمی ایستاد، سکوت کرد، فکر کرد و تنها به نتایج کوری که امروزه بهوجود آمده نیندیشید، بلکه عوامل بهوجود آورنده آن را هم در نظر گرفت.
«بینایی» سیاسیترین و شورشیترین کتاب شما است؟
همیشه تمایلات سیاسی در رمانهایم داشتهام و البته «بینایی» سیاسیترین آنها است چون در این کتاب درباره رأی سفید حرف میزنم و از این جهت شورشیترین آنها هم محسوب میشود. در پرتغال موضوعات پرسروصدا زیاد است، موضوعاتی که تحملش را ندارند. مرا متهم میکنند که قصد تخریب دموکراسی را دارم. چون میخواستم این نتیجه را از کتاب بگیرم که رأی سفید ایجاد ترس میکند. در صحنهیی از کتاب ماریو سوئارز رئیسجمهور پیشین جمهوری پرتغال میگوید: «چرا نمیفهمید؟! آمار پانزده درصدی آرای سفید به معنای شکست دموکراسی است.» شکست واقعی شرکت نکردن آن پنجاه درصدی است که در انتخابات غایبند؛ چون کسی که رأی سفید میدهد، لااقل حرکتی میکند و عملی انجام میدهد. برای رأی سفید تبلیغات راه نینداختهام، تنها در میان شهروندان هستم و میگویم: «آن چیزی که شما به ما ارائه دادهاید، کافی نیست. چیز دیگری باید اختراع کرد، یا لااقل باید دموکراسی را نجات داد.» البته میدانم که این حرفم کمی متناقض است؛ چون یک کمونیست دارد این حرف را میزند. هنوز هم این را میشنوم که میگویند: «کمونیسم همیشه روزگار قصدش این بوده که دموکراسی را خراب کند.» در حالی که برعکس به هیچ وجه اینطور نیست.
این عکسالعمل را چطور میبینید؟
در عصری زندگی میکنیم که میتوان بر سر هر موضوعی بحث و گفتوگو کرد، اما عجیب اینجاست که موضوعاتی هم هست که دربارهاش بحث نمیشود، مثل دموکراسی. خیلی عجیب و غریب است که کسی حاضر نیست کمی درباره ماهیت دموکراسی تامل کند، اینکه برای چه کسی و چه چیزی سود دارد؟ مثل «سنت ویرژ» [حضرت مریم] است که کسی جرات ندارد به آن دست بزند. همه فکر میکنند دموکراسی یک چیز خدادادی است. به نظر من باید درباره این موضوع در سطح بینالمللی گفتوگو کرد و مطمئنم که نتیجه این میشود که در دموکراسی زندگی نمیکنیم، که دموکراسی جز ظاهر قضیه چیزی نیست.
چرا؟
معلوم است که در جواب من میگویند، تا زمانی که شهروند هستی و رای میدهی میتوانی دولت یا رئیسجمهور را تغییردهی، اما موضوع فقط به اینجا محدود نمیشود. اما غیر از این، کار دیگری نمیتوانیم انجام دهیم؛ چون قدرت اصلی دنیای امروز قدرت اقتصادی و مالی است و توانایی اصلی در دست سازمانها و نهادهایی چون «سازمان اقتصاد جهانی» یا «سازمان پول جهانی» است و آنها هم دموکراتیک نیستند. ما در یک پلوتوکراتی زندگی میکنیم. عبارت قدیمی «دموکراسی، حکومتی از مردم و برای مردم» امروز به عبارت «حکومتی از ثروتمندان برای ثروتمندان» تبدیل شده.
در کتاب «تاریخ محاصره لیسبون» یکی از شخصیتها میگوید:«سپاس کسی را که «نه» میگوید، چرا که پادشاه زمین باید آن را بیاموزد. (…) پادشاهی زمین به آن دسته تعلق دارد که این هوش و ذکاوت را دارند که «نه» را وقتی که کارکرد «بله» دارد، بگویند.» این همان چیزی است که اینجا مطرح میکنید؟
«نه» برای من واژه بسیار مهمی است. در ضمن، هر انقلابی هم یک جور «نه» گفتن است دیگر. اما مشکل طبیعت بشر این است که این «نه» کمکم به «بله» تبدیل میشود و این زمانی اتفاق میافتد که روح انقلاب و خلوصی که دارد ظرف بیست یا سی سال تغییر میکند و واقعیت چیز دیگری میشود. با وجود همه اینها، همه درباره انقلابی حرف میزنند که دیگر وجود ندارد. این ماجرا مثل «آزادی» میماند: جرمی که فینفسه مرتکب شده…
حتماً از موضع منفی دولت فرانسه در برابر اتحادیه اروپا راضی هستید؟
راستش نمیدانم فرانسه چه رأیی داده، اما از این ماجرا استقبال میکنم. فرهنگ فرانسه برای من اهمیت زیادی دارد، اما به نظرم فرانسه آن فانوس فرهنگی را که قبلاً در دستش بوده، دیگر ندارد. اگر بتواند به گذشتهاش برگردد که هم برای اروپا و هم برای جهان خوب میشود.
در «بینایی» بحثی را مطرح میکنید که در آن بعضی از دولتها از تروریسم و ترس بهعنوان ابزار استفاده میکنند …
سوءاستفاده اینچنینی همیشه وجود داشته. بعد از یازده سپتامبر این موضوع را بهتر میشود دید. ایالات متحده در مقابله با تروریسم اسلامی و روشهایی که به این منظور استفاده کرده، خود دچار تروریسم شده. ایالات متحده این را خوب میداند. مشکل اینجا است که تروریسم امریکا خیلی عادی به نظر میرسد و هیچکس تعجب نمیکند. هر وقت که دولتی نوع متفاوتی از تروریسم را مرتکب میشود، با گونهیی دیگر از تروریسم مواجه میشود.
با این کتاب معلوم میشود که به گفته خودتان پایبندید، اینکه «هرچه پیرتر شویم، آزادتریم و هرچه آزادتر شویم، تندروتریم»
برعکس، پیری هیچ ربطی به آزادی ندارد. به هر حال، خود من، وقتی با این امر مواجه شدم، به جز آزادی با چیزهای دیگری هم برخورد کردم و همانطور که در این کتاب معلوم است، تندروتر شدهام، جایی در کتاب آمده: «سگ گفت: یالا»، این سگ من، شما و همه ما هستیم. تا امروز خیلی حرف زدهایم و درباره خیلی از چیزها بحث کردهایم، بی آن که چیزی بشنویم. بهخاطر همین است که باید صدا را بلند کرد. بله به نظر من زمان فریاد زدن فرارسیده." اين گفتگو برگرفته از سايت sibegazzade.com مي باشد."
کد مطلب: 459
آدرس مطلب: http://titronline.ir/vdcbu9baprhbs.iur.html?459